یکشنبه، مهر ۱۹، ۱۳۸۸

8

كلاس سوم دبستان بودم كه از طرف مدرسه رفتيم نمايشگاه بين المللي كتاب . صبح پدرم 200 تومن بهم پول داد كه براي خودم كتاب بخرم ... رفتيم نمايشگاه و من با 200 تومن 2 تا كتاب خريدم . يكي مجموعه شعر بچه هاي جهان سروده آقاي كيانوش كه هنوز هم دارمش و اون يكي هم يكي از جلدهاي قصه هاي خوب براي بچه هاي خوب بود ... پولم كه تموم شد موندم چي كار كنم ، همه بچه ها همين طوري داشتن خريد مي كردن و من ديگه نمي دونستم چي كار كنم . گوشه يك غرفه بزرگ كتاب چشمم افتاد به يك عده بچه كه نشستن روي زمين و يكي داره براشون قصه مي گه ... رفتم و كنار اونها نشستم ... داستان در مورد حضرت علي اصغر بود و اينكه مادرش هر چي لالايي مي خونده ، خواب نمي رفتن و ... بعد همون آقايي كه بعدا فهميدم آقاي رحماندوست هستن پرسيدن كه به نظرتون چرا اون حضرت از لالايي مادرشون نمي خوابيدن ؟ همه دستشون رو بالا بردن و من هم ... چون آخرين نفر نشسته بودم شايد براي رعايت عدالت و اينها ازم خواستن كه بلند بشم و جواب بدم و بعد كه جواب دادم همه تشويقم كردن و يك خانوم مهربوني هم يك كتاب لالايي كه سروده خود آقاي رحماندوست بود بهم جايزه داد ! خوشحال شدم چون حالا 3 تا كتاب داشتم ...

بعد همون خانوم مهربون گفتن كه هر كس دوست داره تو مسابقه نويسندگي شركت كنه بره و روي صندلي بشينه ... رفتيم و نشستيم روي صندلي هاي كوچولوي رنگ و وارنگ كه روبروش ميزهاي گرد كوچولو سفيد بود . به هر كس يك كاغذ دادن كه روش دو تا كلمه بود و گفتن در مورد اين دو كلمه چند تا جمله بنويسين و بعد هم كاغذتون رو رنگ آميزي كنين ... كلمه هاي من پروانه و كتاب بود ... نوشتم " دختر به پروانه گفت : بال هاي رنگينت كتابم را رنگين كمان كرده ... " بقيه اش رو يادم نيست اما بعد هم كاغذم رو رنگ رنگين كمان كردم و دادم به همون خانوم مهربون ... اون هم بهم يك اسباب بازي فكري داد كه وقتي سرهمش مي كردي مي شد يك پروانه و خيلي خوشگل بود ... از اون غرفه كه بعدا فهميدم غرفه كانون پرورش فكري بوده اومدم بيرون كه ديدم خانوم ناظم دويد طرفم و داد زد " پيداش كردم ، پيداش كردم ... بعد هم كتف منو گرفت و كشيد دنبال خودش و غر زد : كجا بودي ؟ها ؟ امسال نمره انضباط نمي خواي نه ؟ هيچي نگفتم چون هنوز سرمست بودم از جايزه هام و داستان و نوشتن و تجربه اي كه هيچ كدوم از بچه ها نداشتن جز من ...

توي اتوبوس همه خريدهاشون رو بهم نشون مي دادن ... من هم كتاب ها و اسباب بازي ام رو نشون دادم ... بغل دستي ام گفت : تو كه صبح گفتي 200 تومن داري اينها پولش بيشتر از 200 تومن مي شه !! گفتم : جايزه گرفتم ... گفت : آره ، چطور ما جايزه نگرفتيم ؟ جوابي ندادم ... فهميدم كه مي خواد بگه تو دزدي كردي اما برام مهم نبود ... اون روز به من خوش گذشته بود با همون دويست تومني بنفش كه يه عالمه آدم روش بودن كه بهت خيره شده بودن تا ببينن چي كار مي كني و چي مي خري ...

ادامه دارد ....

سه‌شنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۸

7

حدودا 4 سال پيش ، يك دوره كلاس تذهيب رفتم و خيلي با علاقه شروع كردم به كار ... اولين تابلو رو به مارشال دادم كه اون موقع ها با هم نامزد بوديم ... تابلوي بعدي رو هم دادم به دوست مارشال كه ايران نيست و اون هم كلي استقبال كرد و با خودش برد ... تابلوي سوم كه طرحش رو با كلي وسواس با استادم ريخته بوديم و رنگ هاش رو با كلي دقت و وسواس ساخته بوديم براي هميشه نا تموم موند .... طرح يك قاب با چهار تا لچكي بود كه قرار بود وسطش رو براي اولين بار مينياتوري كه تمرين كرده بودم بكشم ... زمينه كار مقواي رنگ چايي بود و لچكي ها زمينه فيروزه اي داشتن با گل هاي صورتي و ساقه هاي طلايي و سفيد و ...

شهريور 84 طرح اوليه رو روي مقوا ريختم و رنگ ها رو ساختم و دور تا دور قاب رو چسب كاغذي زدم و با طلايي روشن رنگ كردم و زمينه لچك ها رو هم فيروزه اي زدم . مهر 84 ترم 7 دانشگاه بودم و سخت ترين واحدهام مونده بود براي اين ترم ... تاترم قبلش مارشال تو دانشگاهمون بود و من بيشتر واحدهايي رو برمي داشتم كه كلاسام با مارشال يكي بود و اكثر واحدهاي اصلي ام مونده بود براي دو ترم آخر . خلاصه هر روز كه از دانشگاه بر مي گشتم و چشمم به تخته شاسي و طرح نيمه كاره ام مي افتاد دلم آتش مي گرفت . وسط هر تمريني كه حل مي كردم چشم مي دوختم به لچك ها و تو پيچ و تاب اسليمي ها و لاي گل ختايي ها گم مي شدم و آه مي كشيدم اما نمي تونستم براش وقت بذارم و تمومش كنم ... اون ترم كه گذشت درگير كارهاي عروسي شدم و باز هم لچكي ها به من دهن كجي مي كردن و نيمه كاره موندنشون رو به رخم مي كشيدن .... شب عيد روي تخته رو روزنامه بستم و چسب زدم كه ببرمش خونه خودم و اونجا تمومش كنم ... تمام تابستون 85 درگير عروسي و پايان نامه و دفاعيه بودم و وقتي به خودم اومدم كه يك ماهي از عروسي گذشته بود و خونه پدري در حال فروش بود و وسايل من گوشه اتاق جمع شده بود... خونه خودم كوچك بودو حتي كتاب هام تو انباري بودن و براشون جا نبود چه برسه به اون همه خرت و پرت ... تخته شاسي با همون مقوا و طرح نيمه كاره هنوز منتظر من بودو من...

به مامان گفتم اينها رو نمي خوام ! بده به هر كس كه بهشون احتياج داره ... مامان هم همه رنگ ها رو با بقيه وسايل و تخته شاسي نميدونم داد به كي . اما دلم بدجوري هنوز پيش اون تابلوي نيمه كاره است. گاهي فكر مي كنم دوباره شروع كنم اما همه اش تصوير لچكي هاي نيمه كاره جلوي چشمم مي آد و منصرفم مي كنه از آفرينش نصفه و نيمه ...

6

چند هفته پيش شب جمعه ، سيد خونه ما بود و كباب و بال كبابي گرفته بوديم و بعد هم قليان و چاي و انگور و شكلات و ... فيلم Mr. fix it رو هم داشتيم مي ديديم و دير وقت شده بود . به سيد گفتيم شب بمون و صبح برو ، چون بارون هم شديد بود . اونم من و من كرد كه يعني مي خواد بمونه ... منم وسط فيلم رفتم و از بالاي كمد ديواري يك بالش لايكو رو از وكيوم درآوردم و روبالشي نو بهش زدم و يك پتو نو هم آوردم و يك لحاف كه مثلا سيد بخوابه ... اما مادرش زنگ زد و گفت بابات نيست و بيا خونه و ... كه سيد رفت و ما هم خوابيديم ...
صبح براي مارشال سوپ گرم كردم براي صبحانه و براش آب ليمو شيرين گرفتم و داشتم از خودم تعريف مي كردم كه از وقتي سر كار نمي رم خيلي خونه دار شدم و خونه جمع و مرتبه كه مارشال به لحاف و پتو ديشبي كه وسط حال ولو بود اشاره كرد و گفت :آره معلومه !!
حرصم گرفت اما هيچي نگفتم . مارشال هم بعد از صبحانه رفت كه بخوابه ... منم يك مقداري جمع و جور كردم و ظرف ها رو شستم و براي ناهار هم خوراك گذاشتم و رفتم سر وقت رخت خواب ها .... بالش رو دوباره كردم تو روكشش و درش رو چسب زدم ... پتو و لحاف رو هم جمع كردم و تو ساكش گذاشتم و آروم رفتم تو اتاقي كه مارشال خواب بود تا اينها رو بذارم سر جاش ... چهار پايه ميز آرايش رو گذاشتم زير پام و رفتم بالا و بالش و پتو رو جا دادم و داشتم فشار مي دادم كه جاي قبلي شون جا بشن كه چهار پايه از زير پام دررفت و با مغز افتادم كف اتاق ... پاهام بين چهار پايه و در كمد ديواري گير كرده بود و من فكر مي كردم شكسته و سرم هم محكم كوبيده شد روي سراميك ها ! مديوني اگر فكر كني ترسيده بودم !!! فقط داشتم فكر مي كردم الان كه مارشال بيدار بشه و غرغر كنه كه ديدم مارشال با عمليات ژانگولر از تخت پريد پايين و منو گرفت تو بغلش و منم تازه شروع كردم به جيغ كشيدن ( همه اينها در كمتر از 1 دقيقه اتفاق افتاد) فقط هم مي گفتم آي و بيچاره مارشال وسط قربون صدقه رفتن كه تو خانوم مني و عشق مني و ...( هميشه اين طوري نيست ها ترسيده بود بميرم جواب مامان و بابام رو چي بده) مي گفت كجات درد مي كنه كه اولين جاي دردناك در نظر من پاهاي گير كرده ام بود كه مارشال آزادش كرد و بعد هم سرم ... 10 دقيقه اي كه گذشت و كمي آروم تر شدم احساس كردم روي رون پاي راستم هم خيلي درد مي كنه و وقتي شلوار رو درآوردم از چيزي كه ديديم دو تايي وا رفتيم ... يك پاره شدگي عميق و به طول يك انگشت كه به شدت خونريزي داشت ... هر چي مارشال گفت بريم دكتر گفتم نه و بيچاره خودش پام رو پانسمان كرد و بهم ناهار داد و منم مسكن خوردم و خوابيدم ... اما تا يك هفته تمام عضلاتم درد مي كرد و سرم رو با دستم روي بالش جابجا مي كردم و مارشال هم هر شب زخمم رو آنتي بيوتيك مي زد و پانسمان مي كرد ... الان خيلي بهتر شدم اما پشت پاهام كه گير كرده بود به اندازه يك نارنگي درشت برآمده و كبوده و زخم پام هم تازه خشك شده و جوش خورده ...
از اون روز تا حالا از بالاي كمد رفتن مي ترسم ... چند روزه كه مي خوام ملحفه ها رو عوض كنم و مي ترسم برم اون بالا و ملحفه بيارم ... مي ترسم بيفتم و كسي هم خونه نباشه ... هر شب هم به مارشال مي گم ملحفه ها رو بيار و اونم يادش مي ره . اين فوبياي افتادن هم به ساير فوبيا هام اضافه شده :)

دوشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۸

5

تو شركتي كه كار مي كردم يك اتوماسيون اداري كامل پياده شده بود و كلا سيستم paper less بود و همه كارها روي share point انجام مي شد و اونقدر اين پياده سازي قوي بود كه من نمونه اش رو جاي ديگه نديده بودم و تمام نامه هاي داخلي با outlook بود، حتي درخواست مرخصي و گزارش كار و ... و براي ايميل هاي خارجي هم شركت توسط small business ياهو براي هر كس يك ايميل ايجاد كرده بود كه هم از ياهو و هم از outlook قابل پيگيري بود . علاوه بر همه اينها چندين پارتيشن روي سرور اصلي تعريف شده بود كه هر كس بنا به سطح مسئوليتش به يك يا چند تا از اونها دسترسي داشت و يك پارتيشن هم براي هر كس درنظر گرفته شده بود كه اطلاعات شخصي خودش رو روي اون نگه داره و علاوه بر اينكه روي سرور بود كسي هم بهش دسترسي نداشت
از اونجايي كه كار اصلي من كنترل پروژه بود و علاوه بر اون روي ايزو كه شركت داشت پياده مي كرد نظارت داشتم و باز هم علاوه بر اون كارهاي آموزش منابع انساني رو هم انجام مي دادم ، سعي مي كردم همه اطلاعات رو ، طوري دسته بندي و مرتب كنم و روي سرور قرار بدم كه چيزي پيش خودم نباشه و اگر روزي كسي كاري با اين اطلاعات داشت راحت بهش دسترسي داشته باشه
چند روز پيش كه براي تسويه حساب رفتم ، مدير بخش پروژه ها گفت كه اگر اطلاعاتي روي درايو شخصي تون دارين كه مهمه لطفا به درايو پروژه ها منتقل كنين ... با اينكه مي دونستم چيزي نيست اما از همكارم خواهش كردم كه logoff كنه تا من بتونم با اكانت خودم وارد بشم . در اين حيص و بيس بوديم كه مدير IT از اتاقش داد زد كه شما ديگه اكانت ندارين ... ناراحت شدم چون اون حق نداشت اكانت منو پاك كنه بدون اينكه من اطلاعات شخصي ام رو برداشته باشم هر چند كه قبل از استعفا همه رو روي فلش ريخته بودم ... چيزي نگفتم و به مدير پروژه ها هم گفتم كه چيز خاصي نبوده و كمي راهنماييش كردم كه چطور اطلاعات روي درايو پروژه ها دسته بندي شده و چطور بايد استفاده كنه
وقتي برگشتم خونه و داشتم ايميلم رو چك مي كردم متوجه شدم كه ايميل شركتي ام هنوز فعاله و اتفاقا يك نامه هم از شركتي كه سمينارهاي مديريتي برگزار مي كرد داشتم و منم بي هيچ فكري نامه رو به روال سابق براي مدير عامل و منشي شركت فوروارد كردم و به خيال خودم اونها هم چقدر بايد سپاسگزار باشن كه من بدون اينكه وظيفه اي داشته باشم اين كار رو انجام دادم و ...
ديروز كه داشتم ايميل هام رو چك مي كردم متوجه شدم كه ايميل شركتي ام به كلي پاك شده و هر چي نامه هم داشتم همراه اون پاك شده ... ناراحت نشدم اما خنده ام گرفت از اينكه شركت با اون ابهت و بزرگي از من و ايميل من اونقدر ترسيده كه آش رو با جاش برده و ...
دلم برات سوخت آقاي مدير عامل كه همه رو مثل خودت مي بيني . برادر من ! اگر من اهل كاري بودم الان مي تونستم ازتون شكايت كنم كه برام بيمه بيكاري رد نكردين و مدير حقوقي اون روز مثل موش مي گفت كه قانون رو نمي دونسته و من ببخشمش و ...
من بخشيدم اما خوشحالم كه ديگه با شما و براي شما كار نمي كنم

یکشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۸

4

مارشال يك دوستي داره كه اينجا اسمش رو مي ذارم سيد ! اين سيد معمولا شب جمعه ها يا جمعه ها مي آد خونه ما و سه تايي شامي مي خوريم و قليان و چاي و فيلمي هم اگر باشد دور هم مي بينيم و كمي صحبت كار و اين حرف ها ... سيد دوست خيلي قديمي مارشال است و قدمت دوستي شان به 17-18 سال مي رسد و براي من هم مثل يك برادر مهربان است ...
شب جمعه گذشته خانه خواهرم مهمان بوديم كه سيد زنگ زد به موبايل من (كلا چون مارشال هميشه يا خاموشه يا جواب نمي ده به من زنگ مي زنه ) و منم گفتم كه جمعه شب بيا و دور هم باشيم و اين حرف ها و قرار شد كه خبر بدهد ... تا ساعت 2 خانه خواهرم بوديم و تا برگشتيم و خوابيديم 3 بود و از آن طرف هم 11 بيدار شديم صبحانه و ناهار را يكي كرديم و قرمه سبزي مانده ديروز ظهرش را خورديم و من مشغول جمع آوري و نظافت خانه شدم كه شب سيد مي آيد آبرويمان نرود ... ساعت 4 بود كه جمع و جور كردنم تمام شد و به مارشال گفتم يك ساعتي مي خوابم و بعد جارو مي زنم و دوش مي گيرم و شام مي گذارم تا سيد بيايد ... بيدار كه شدم 6 گذشته بود... مارشال گفت آب قطع است ... به نگهبان ساختمان زنگ زدم گفت شايد تا فردا هم وصل نشود ... بايد مي رفتم دستشويي اما آب نبود ... حمام هم كه هيچي ... شام هم كه هيچي ... به مارشال گفتم زنگ بزن كه سيد نياد گفت زشته و خونه خوبه و خودت هم خوبي و شام هم كباب ميگيريم ... در همين حيص و بيس بوديم كه آب وصل شد و سيد زنگ زد كه نمي آد و مارشال هم گفت گشنمه !!
اسپاگتي درست كردم و جارو و حمام را حواله دادم به فردا و كنار مارشال به حالت دراز كش فيلم ديديم ... American beauty ... كه خيلي هم مزخرف بود و بعد هم خوابيديم ...
اين شد ماجراي اينكه من شنبه هم دلم خواست كه كمد ها را مرتب كنم و بعد جارو زدم و بعد هم دلم خواست همه كف خانه را با دستمال پاك كنم و ... بالاخره هم هنوز درس خواندن را شروع نكرده ام ! امروز هم همين جوري براي خودم چرخيده ام تا الان هنوز هيچي ... هيچ كي نمي دونست سنجد خوب كجا مي فروشن ؟؟
پ.ن : ما باور داريم كه مي توان به برگ هاي خزان زده درختان ،‌ زندگي دوباره بخشيد و در پاييز ، بهاران را به ارمغان آورد ...
بازارچه خيريه بنياد زينب كبري ،‌ ميعاد شما و بهاراني ديگر
زمان : پنج شنبه 30 مهر ماه و جمعه 1 آبان ماه از ساعت 10 الي 23
مكان : خيابان اقدسيه ،‌ كوچه نيلوفر ، پلاك 5 جديد
براي خيلي ها كامنت گذاشتم ... اين موسسه از بچه هاي بي سرپرست و بد سرپرست و زنان سرپرست خانوار حمايت مي كنه و بازارچه تنها راه درآمد اونهاست ... اگر تونستين شركت كنين

چهارشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۸

3

ديروز رفتم شركت قبلي تسويه حساب و يه پولي دستم اومد كه تونستم يك كلاس اسم بنويسم و همون موقع و بدون فوت وقت رفتم بانك و پول رو واريز كردم و بعدش هم رفتم موسسه و اسم نوشتم براي يكي از درس هاي رشته مديريت ... صنايع رو هم بي خيال شدم چون خيلي وقته كه در جريان درس هاش نبودم و يادم نمي اومد چي به چيه !! از اونجا هم رفتم براي خودم يك دفتر با جلد قرمز ، يك جامدادي استدلر قرمز ، چهار تا روان نويس آبي و سبز و بنفش و صورتي و يك ماژيك لايتر بنفش خريدم و البته يك دفتر لغت براي زبان انگليسي ...
خوشحالم و خالم خوبه ! خيلي اميدوارم كه امسال قبول بشم . ديروز چشمم يك كيف و يك جفت كفش رو خيلي گرفت اما خب پول كه نداشتم بخرم و به خودم هم وعده ندادم كه مي خرم و گفتم اگر مارشال بهم پول داد مي رم براي آزمون هاي آزمايشي ثبت نام مي كنم و خرج اين چيزها نمي كنم ...
پارسال از كيش يك MP4 آي پاد چهار گيگ خريدم و به خيالي كه ماركش معروفه و خراب نمي شه اما زهي خيال باطل ... بار سومي كه زدم به شارژ ديگه روشن نشد و هر جا هم بردم گفتن تعمير نداره و چون خيلي گرون گرفته بودم دلم هم نمي آد يكي ديگه براي خودم بخرم ... حالا به همسر گرامي خواهرم سپردم كه يك چيز معمولي كه فقط توانايي ضبط صداي منو داشته باشه برام بخره ... كلا مدل يادگيري من شنواييه و بينايي و تمركز و اينها هيچ فايده نداره و من بايد درس رو بلند بلند بخونم و صدامو ضبط كنم و بعد چند بار گوش كنم كه يادم بمونه !!!
امروز و فردا هم به امر مقدس خانه تكاني مي پردازيم تا از شنبه فقط درس بخونيم :)

سه‌شنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۸

2

مثل اينكه خيلي وقته ننوشتم ها ؟
اين روزها سرم خيلي شلوغه ... مي خوام براي ارشد بخونم و چون رشته خودم صنايع بوده موندم كه صنايع بخونم يا مديريت و اصلا هم نمي دونم چي كار كنم .... مديريت اجرايي تو تهران 25 نفر مي خواد ولي صنايع خيلي بيشتر اما خب درس هاي صنايع هم به نسبت سخت تره ... مشكل بزرگ ديگه هم بي پوليه كه نمي تونم همه درس ها رو كلاس برم ... اگه مي شد 2 تا كلاس مي رفتم و صنايع شركت مي كردم اما شهريه 2 تا كلاس نزديك 600 تومن مي شه و با توجه به اينكه من 3 ماهه كه سر كار نمي رم و دستم جلوي مارشال ( همسرم ديگه) درازه همين كه پول لباس وكفش و مانتو و ... رو از مارشال مي گيرم ديگه بيچاره چلونده مي شه و براي خودش هم نمي مونه چه برسه به كلاس ...
دو سال پيش كنكور مديريت دادم و با اينكه هيچي نخونده بودم رتبه ام 300 شد و حالا فكر مي كنم اگر بخونم بتونم قبول بشم
سنجد خوب مي دونين كجا مي فروشن ؟؟